دفتر دلنوشتههای موکب نیشکر، گنجینهای از واگویههای دل است؛ گاهی آکنده از دلتنگی و اشتیاق رسیدن به مقصد، و گاهی لبریز از قدردانی و سپاس، و امضایی نشسته در پایش. مثل همین امضای «کعبی» فرماندار شهرستان کارون با متنی سراسر قدردانی از برپایی موکب نیشکر.
با انگشتانی لرزان، صفحههای دفتر «دلنوشتهها» را یکییکی ورق میزند. هر نوشته، دریچهای به دنیای احساسات زائران است که «جواد» را به تأمل وامیدارد. اشکهایی بیصدا از گوشه چشمانش جاری میشود و بر گونههای سوخته از آفتاباش میچکد و در این هُرم گرما، صورتش را خیس میکند.
«جواد آلبوناصر» یکی از خادمان موکب نیشکر است در چهل و پنجکیلومتری جاده اهواز به آبادان. موکب نیشکر، با آن سایهبان، نیهای ردیف شده در جلو و تیرکهای سبز آهنین و رنگ سرخ و سیاه بیرقها، در میان گرمای طاقتفرسا، استراحتگاهی برای زائران کربلا شده است. فنجانی قهوه داغ، لحظههایی از آرامش را برای آنها به ارمغان میآورد و دفتر دلنوشتهها، فضایی برای بیان احساساتشان.
دفتر دلنوشتههای موکب نیشکر، گنجینهای از واگویههای دل است؛ گاهی آکنده از دلتنگی و اشتیاق رسیدن به مقصد، و گاهی لبریز از قدردانی و سپاس، و امضایی نشسته در پایش. مثل همین امضای «کعبی» فرماندار شهرستان کارون با متنی سراسر قدردانی از برپایی موکب نیشکر.
میان این همه نوشتهها، این دلنوشته، چشمهای جواد را به خود خیره کرده و نگاهش را مجذوب: «شرحی ز حال و حالی ز شرح نیست». یادگاری از اصفهان، نقش گرفته در دفتر نیشکر. از ۷۰۰ کیلومتر دورتر. حتماً نویسندهاش، تا خود را به خوزستان رسانده در دلش آشوبها بوده که این گونه دلتنگی خود را در گوشهای از موکب نیشکر به تصویر کشیده است. شاید هم کلمات برای بیان احساساتش نایاب بودند.
دلنوشتهای دیگر از مشهد، آن یکی از لردگان. کلماتی ریزودرشت، با خودکارهایی به رنگهای مختلف، محمد، حسین و علی، سه دوست صمیمی از سیستان، با امضایی مشترک بر دلنوشتهشان، نشان از وحدتی عمیق دارند. آنها پس از سفری طولانی از دیار مرزداران غیور، از جنوب شرقی، به موکب نیشکر رسیدهاند و اینجا، در مرزی دیگر، در جنوب غرب، در میان جمعی از زائران، احساس تعلق پیدا کردهاند.
جواد با چشمانی مهربان، چهرهای آفتابسوخته و لهجهای شیرین و دلنشین، خادم موکب نیشکر است. او که از اهالی «عبودی»، یکی از روستاهای نزدیک به مزارع نیشکر سلمان فارسی است، هر سال، درست نزدیک به اربعین، در این موکب به زوّار خدمت میکند. جواد میگوید: «زوار اباعبدالله علی روسنه». او قدمهای زوار را منتی بر سر خود میداند؛ جملهای در نهایت دلدادگی و عشق به حسین. «نیشکر هر ساله در اینجا موکبی برپا میکند؛ با بیرقهای سرخ، سبز و سیاه در کنارش و استراحتگاهی برای چند لحظه آسودن». این را هم جواد میگوید، با همان لهجه شیرین. کلماتی آمیخته با عربی و فارسی.
موکب نیشکر، در عرقریزان تابستان و خرماپزان خوزستان، به پناهگاهی برای زوار تبدیل شده است. خادمان این موکب، با وجود گرمای طاقتفرسا، با لبخندی بر لب به زوار خدمت میکنند. دکتر ناصری، مدیرعامل شرکت توسعه نیشکر، نیز بر اهمیت خدمترسانی به زوار تأکید کرده و این موکب را «نماد مهماننوازی نیشکریها» دانسته و خدمت به زوّار را افتخاری برشمرده که در وصف نمیگنجد.
در جاده اهواز به آبادان، خودروها و کاروانهای زوّار حسینی، چون موجی پیدرپی سرازیر میشوند؛ با پلاکهای جورواجور از استانها. یکی ۵۳، دیگری ۸۱ بر گوشهاش جای گرفته و آن یکی هم ۶۳. «این آخری از شیراز تا اینجا آمده». این را جواد که حدقه چشمهایش بر پلاک ماشینها دوخته شده، آرام آرام با خود زمزمه میکند.
با پیادهشدن زوّار در چند قدمی موکب نیشکر، جواد از دفتر دلنوشتهها دل میکند و بهسرعت به سمتشان میدود؛ با دلّه مسیرنگ قهوه، در دست چپ و فنجانی سفید در دست راست. باد گرم و نمناکی در حال وزیدن است. دفتر دلنوشتهها، یکییکی در میان باد، در همهمه زوّار و پذیرایی جواد، ورق میخورد و دقایقی روی این صفحه میماند: «خوزستان دروازه عاشقی، به موکب نیشکر خوشآمدید…».